امروز یک اتفاق مهم افتاد، دور کارها که بودم حسابی دلم شکسته بود! دوباره همون زیارت های دردناک جاهای پرخاطره! و اشک و گریه تو خیابون! اما توی خیابون پهلوان که راه میرفتم همون موقع که از جدو ل میپریدم، یک حس بهم میگفت یک اتفاق و آشتی نزدیکه!
رفتم دفتر و مشغول خوندن رومه و بررسی کارها بودم که گوشیم زنگ خورد، نشناختم! شماره نااشنا بود، خودشو معرفی کرد، دوستم بود ! جاخوردم! گفت بی معرفت و یکی از پیامای خصوصی که زمان عصبانیت برای عشق سابقم فرستاده بودم خوند! جا خوردم!! بدترینش بود! که خودم بعد فرستادنش زود شرمنده شدم و زود پاک کردم!
با ناراحتی یک چیزای گفت و قطع کرد! رفتم کیفم رو برداشتم و ناخودآگاه رفتم دفترشون، در رو باز کرد توی راه فکر میکردم تمام بحث ها جدا ، اما حق داشت ناراحت باشه
ناخودآگاه دوید بغلم و منمم بغلش کردم و کلی گریه کردیم و من بیشتر.
ابراز دلتنگی و رفع سوتفاهم ها
باورم نمیشد،بهترین دوستم بود که فکر میکردم از دستش دادم، و حالا توی بغلم بود
حرف زدیم و من براش اعتراف کردم هیچی برای از دست دادن ندارم! متوجه شدم بله با اون دختری که توی اداره ای که گفتم بود سروسری دارن!
و اون دختری که قسم میخورد وجود نداره واقع وجود داشت
و من فقط یک رابطه تاریخ ا نتقضا گذشته بودم
الان شبه و من در عین اینکه خوشحالم اما دلشکسته تر از قبلم.
بازم صبح شد. صبح بدترین تایم یادآوری توست برای من
مقاومت کردم، کلیپ های خنده دار و پیج های بامزه رو مروز کردم خوب هم بود اما با وجود همه چیزهای که گفتم ، اما دلم تنگه واسه دیدن و شنیدن صدات، هرپیام که به گوشی ام میاد نگاه میکنم تو باشی!!
آره باور کردم تو مال من نیستی اما نشد با اولین آهنگ یاد تو افتادم عزیزترینم
اگر قرار نبود غرورم رو حفظ کنم واست مینوشتم:
عزیزدل نامهربونم، من رو ببخش! برنگرد ولی بامن حرف بزن که خیلی دلم واست تنگ شده! انصاف نیست سهم من از تو فقط مرور خاطرات و عکس هات باشه نفس من دلم تنگ شده هر صبح با پیامای تو روز رو شروع کردن پشیمونم که فکر کردم بی تو میتونم زندگی کنم، تمام مدت مرور میکنم چه کارهای که باید واست انجام میدادم و ندادم! چه صبوری های که در حق من کردی! خیلی دوستت دارم
اگه حالت خوبه که من همین دور ایستادن و تماشا کردنت راضی ام قشنگترین اتفاق زندگیم!
اما بدون هر روزِ بی تو، روز مرگ منه!
پی نوشت: (دو روز بعد):
میخواستم این یادداشت رو پاک کنم بخاطر زدن حرف ها به کسی که لیاقت نداره! چطور میشه حتی یک لحظه هم بتونم کسی که با دروغ و وعده فریبکارانه بهم نزدیک شد و دیگری رو بر من ترجیح داد و با بی رحمی من رو رها کرد و . بتونم دوست داشته باشم!!
اما به این دلیل از پاک کردنش پشیمون شدم که با خودم صادق باشم و بعدها که همه چی ان شالله فراموشم شد! این وبلاگ رو مرور کردم! بدونم با چه درد و تناقضی دست و پنجه نرم کردم! یادم بیاد درد و استیصال و یادم باشه دیگه این حماقت رو تکرار نکنم!
امروز یک روز کاری شلوغ داشتم ولی گمونم باید از این وادی دور شم
امروز توی یکی از ادارات مرتبط با کارمون رفتم و صحبتش پیش اومد!
دانشگاه هم که رفتم نزدیک محل زندگیش بود! از عمد چند خیابون راهم رو طولانی تر کردم که از اونجا رد شم هرچند میدونستم دیگه اونجا نیست بود هم این ساعت نیست! فقط برای من یادآور خاطرات بود، ایستادم کنار درخت،زیر همون درختی که همیشه ماشینم رو پارک میکردم و منتظرش می موندم ایستادم، زل زدم به ساهتمون اینبار نهیادآوری خاطره ای ، نه دلتنگی!فقط پشیمونی بود از اعتماد و حیرت نامهربونی که روزی میگفت هر قدمت برای من حرمت داره!!!!!! حس حسرت تمام کارهای که میخواستیم باهم انجام بدیم و ندادیم! باوم نمیشه دلتنگ من نباشی بی معرفت!
سرکار رفتن و آشنا شدن با آدم های جدید هم نتونسته جاتو پر کنه،حالا فقط این نیست متاسفانه دور و برم پر شده از آدم های که میخوان لقمه از دهنت بکشن بیرون! استرس رو اصلا نمیتونم تحمل کنم
یک چیزی؛ امروز تو همون اداره مرتبط خانم مسئول میگفت اه اه چه آدم بداخلاقی! چه نجوش! البته مبالغه میکرد ولی در کل یه آن یاد شوخی ها و مهربونیهای بی حسابش افتادم! چطور تو کالبد اون آدم جدی همچین فرشته ای بود! راستش دلم آروم شد نه دلتنگ! چون چیزی که آزار دهنده است این مدت برای من اینه که اون از اساس آدم بدی بوده! اینکه بدونی طرفت آدم خوبی بوده قلبت رو آروم میکنه
ذلم میخواد خودم رو بردارم،ناز کنم،ببوسم، بعد ببرم از این شهر
اها، یک خبطی میخواستم یک ساعت پیش بکنم! اما مقاومت کردم
اتفاقی رفتم تو نوتفیکشینم و وسوسه شدم سری به پیام های قدیمی که بهش دادم زدم! آقاااااااااا نتونستم دو خطش رو بخونم! فحش! توهین! تهمت! بد ! بد!
البته که تقصیر بیشعوربازی خودش بود که با جواب ندادن حالم رو بد بدتر میکرد
اما در کل نگم براتون که چقدررررررررررررررررر شرمنده شدم!!! از پیامام
بعد مثل یک احمق رفتم شصت میلیون بار ویس ضبط کردم که یکیش خوب شه و بفرستم! با این عنوان: من رو ببخش! البته برای دل سبک شدن دل خودم دوست داشتم اینکار رو بکنم اما یادم اومد که ممکنه فاز بی تفاوتی برداره و باعث بشه فردا بازم فککرهای دیگه ای سراغم بیاد
بعد گفتم چه کاریه! و پشیمون شدم
حالا یک ساعت گذشته و فکر میکنم چه کار خوبی کردم نفرستادم
فردا قراره برم اداره ای که گفتم اون خانم کار میکنه!که خواهرش تند تند لایک میکنه!! برم ببینم چه خبره!! کلی تمرین میکنم که نخوام زرنگ بازی کنم یک تیکه ای، یک دستی ، چیزی بگم که بلد نیستم و بدجوری ضایع میشم!!
امروز با حس بهتری رفتم سرکار،روز دوم بود و هوا عالی
هرچند طبق عادت همیشه زودهنگام از خواب بیدار شدن برای من بسیااااااااااار دشوار بود! اما با اینکه هنوز عادت نکردم در مسیر به این فکر میکردم که با دو روز امدن بیرون چقدر هوای سرم درمان که نه ولی بهتر شده، کمی حس قدرت در وجودم بیدار!
ولی به رسم هر ناشتا وعده ی خیال و وهمش امد به سراغم!
فکر کردم پس اونی که هر روز بیرون میرفته ؛ میرفته سر چند جور کار و با آدمهای مختلف سروکار داشته با اونهمه مشغله ای که داشته پس تا الان حتما کاملاااااااااااااااا فراموشم کرده! شاید حتی اسمم یادش نمیاد!!
چقدر مسخره به نظرم امد تمام گریه ها و بی قراری هام هرچند دست خودم که نبود! واقعا سعی میکردم بهتر شم! اونهمه مشاور! رفتن ها ، گریه و ناراحتی و بیقراری و یاس و تلخکام کردن لحظات شیرین خودم و خانواده و دوستانم!
لعنتتتتتتتتتتتتت
یعنی میشه دوماه دیگه جوری بشه که تمام حسم از بین بره؟!
بیدار نشم که اولین کارم گریه باشه؟
دیدن عکسش و چک کردن پیجش باشه؟
یعنی میشه تو لحظات خوشی که پیش میاد و میخندم به سه ثانیه نکشیده تبدیل نشه به بغض ،نشه عذاب وجدان!
یعنی میشه برگردم به گذشته و برای خودم به خودم برسم،لباس زیبا بخرم و تو هرلحظه اش فکر نکنم الان نظرش چی بود اگر این رو میدید؟
یا این فکر سراغم بیاد که برای چی به خودم برسم؟ برای چی این رو بپوشم؟ یا وقتی قرار نیست اون ببینه
این مدت حس میکنم چندسالی بهم اضافه شده! موهام که کاملا مشهوده که چقدر سفید شده! زیرچشمام گود رفته!
دلم میخواد تموم بشه و برگردم به زندگی
سرکار یک مشکلی پیش امده و اونم اینه که فردا باید برای کارم به یک اداره برم که نیاز به سابقه کار داره گمونم ، باتمام وجودم میخوام که نداشته باشه! اصلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دلم نمیخواد بهش رو بزنم! از روبرو شدن باهاش نگرانم
یاد آخرین رفتاراش که چطوری 180 درجه تغییر کرده بود و توهین آمیز بهم گفت با منشی حرف بزن! منشی که دلیل دعوامون بود! کسی که فکر میکنم بخاطر اون من رو رها کرد!
کاملا معلوم بود که میخواست ثابت کنه که ببین بین من و این چیزی نیست؟!!! کسی که میگفت من سینه سپرت میشم ! من رهات نمیکنم بخاطر هیچ چیز و هیچ کس تو دنیا.!
میدونم از آرامش نبود من لذت میبره و نمیخوام نه آرامش اون بهم بخوره و نه غرور من دوباره دست مایه بازی این آدم بشه
یعنی اینبار هم همون شیوه تلافی جویانه رو در پیش میگیره!
بهرحال امیدوارم سابقه نخواد و اگرم بخواد تمام تلاشم رو میکنم تا از جاهای دیگه حلش کنم
ای خدا اصلا دلم میخواد بیخیال همه چی شم و بمونم خونه!
شایدم در نهایت تسلیم شدم و اینکار رو کردم! چون قوی بودن توی این شرایط به مراتب سختتر از حفظ ظاهری آرام و قوی است
و در نهایت در اووووووووووج دلتنگی اما اصلااصلا اصلا دلم نمیخواد باهاش یا با منشیش مواجه شم!
امروز رفتم سرکار،خیلی جالبه که تو همون پاراگراف اول معارفه!!! توسط مدیر محترم، فامیل همون دختری ذکر شد که گفتم یک مدت هست پای ثابت لایکاشه! البته خودش نه اما گمونم خواهرشه چون نامهای هم آهنگ دارند و از یک قومیت هستند بی شباهت هم نیستند!
توی امور مالیاتی یکی از ادارت مرتبط هست که معمولا کار ادمهای هم صنف ما گیرشونه!
یعنی بانزدیک شدن به اینا میخواسته لابی کنه؟! یا واقعا خبریه؟!
با خودش یا خواهر کوچیکه؟!
خواهر کوچیکه این وسط چه کارست؟ تند و تند لایکش میکنه؟
خواهرا همیشه حواسشون هست! برای حمایت از خواهرش اینکار رو میکنه؟
مثلا رفتم سرکار که فراموش کنم اما نزدیکتر شدم بهش!!
دارم فکر میکنم کلا از این وادی دورررررررررررر شم و رو بیارم به یک حرفه دیگه
یا هنر
نمیخوام غرق شم در تنهایی
چه فکرهای عبث و بی سروتهی!
دلم میخواد بمیرم از این همه رنج خلاص شم ولی یک حسی میگه دوام بیار! حیف نیست که پایان تاوان دل شکسته ات رو نبینی!! حس ششمم میگه قراره خیلی چیزها برای من روشن بشه
امیدوارم حقیقت دردناک نباشه
چون وهمش که دردناکتر بود!!
نمیخوام برگردم به یک رابطه غلط
نمیگم دل شکستهام از روی دلتنگی نیست اما اصل ماجرا از نامردی کسی هست که ادعا میکرد تا پایان عمر کنار من می مونه و هرچی بشه فراموشم نمیکنه اونقدر این آدم برای من موجه بودو قابل اعتماد که باورش کردم اما اون با بهونه واهی و فقط با یک کلمه بیخیال! فرامووش کن! برو به زندگیت برس! ثابت کرد چه انسان دروغگو حقیر و بقول خودش لاشیه!!
من رو توی بهت و ناباوری رها کرد و برای روح زخمی که از من به جا گذاشت پشیزی ارزش قائل نشد!!
غرورم رو عمدا شکست و روی لاشه اش رقص شادمانی کرد
وقتی در اوج یاس و نامیدی بهش گفتم نمیتونم زندگی کنم و به زندگیم پایان میدم بخاطر بی حرمتیاش!، در کمال آرامش گفت: برو هر غلطی میخوای بکنی بکن!! کسی که یک روز برای من تمام عاشقانه های دنیا رو معنی کرده بود!! بود و نبودم! براش ارزشی نداشت!
میدونم که میدونستاینکار رو نمیکنم چون میدونه اونقدر ها هم ضعیف نیستم و میدونست که چقدرررررررررر حس بیارزشی رو داره برای من به ارمغان میاره
میدونم که اینکار رو برای گرفتن ا نتقام میگرفت چون من رو مقصر میدونست! تصورات یک آدم دوزاری و معلوم الحال رو به همه آنچه که بین ما مقدس بود ترجیح داد!
البته این وجه سیاهش باعث شد کمی چشمانم باز بشه! چون بعد جدایی حرفی نمیزد و من احمق عاشق، فکر میکردم فقط ناراحته!!
اینکه هم یک نفر رو دوست داشته باشی هم متنفر باشی، احمقانه نیست؟!
نامردیه یک دهم انرژی که برای بدست اوردن یک دل خرج میکنیم رو برای جدایی نکنیم
چقدررررررررررر سخته قوی بودن، اینکه نتونی دردودل کنیییییییییییییی!
حالا که این روی آدمها رو دیدم از صمیم قلب دلم میخواد فردای نباشه واقعا.!
نمیدونم چرا به زندگیم پایان نمیدم! شاید برای دلتنگی عزیزانم بعد رفتنم
الان با تمام وجود درک میکنم وقتی یک نفر میگه دست و دلم به کار نمیره یعنی چی!!
درسته که تو خونه خودم رو حبس کردم منتها بیرون هم برای عزا و عروسیش فرقی نمیکرد!!
بعضی وقت ها توی عکس های قبل آشناییمون دنبال اون آدم شاد و بی غم بودم! اونقدر در خوشی و سرمستی غرق بودم که معنای حسرت و آرزو رو نمیدونستم! هرچند وقتی مه به هم نزدیک شدیم این خوشی صدبرابر شد و هیچ وقت توی زندگیم خودم رو اینقدر خوشبخت نمیدیم!
در عرض دوسال از من یک ویرانه موند به لطف رد شدن از خط قرمزهام!! خط قرمزی که میگفت هیییییییچ وقت صددرصد خودت رو وقف کسی نکن!
اعتماد فروریخته من در حال حاضر جوریه که حتی اگر خودشم برگزده مثل قبل نمیشه!
نمیدونم واقعا دلتنگم یا دلشکسته؟! چه مرز باریکی هست بین این دو! اولی از سر عشق و دومی نفرت!
درباره این سایت